نمیشـه دل به هرکس داد
نمیشـه از نفس افتاد
پرنده با پر بستـه،نمیشه از قفس آزاد
نمیشه شب به شب خوابید،فقط کابوس وحشت دید
نمیشه در سکوت خود،صدای گریه رو نشنید
نمیشه غرق در غم بود،ولی از گریه رو گردوند
نمیشه تا ته آواز،فقط از ترس فردا خوند
گلـوی ساز دلتنگی،پر از فریاد خاموشه
دوباره سر بده هق هق،بذار دست صدا رو شه
نمیشه دل به هر کس داد
نمیشه دل به هر کس بست
نمیشه رفت و راهی شد،رسید اما به یک بن بست
چه رسم ناهماهنگی،همیشه رسم تقدیره
نمیشه بود و عاشق بود،واسه عاشق شدن دیره
کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را،
کسی حال من غمگین نمی پرسد
کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم
ومن شمع می سوزم و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند
و من گریان ونالانم و من تنهای تنهایم
درون کلبه ی خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد
و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم
درون سینه ی پرجوش خویش اما
کسی حال من تنها نمی پرسد
و من چون تک درخت زرد پاییزم
که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او
و دیگر هیچی از من نمی ماند